از تو کبریت خواستم .....
 
 
 
 
از تو کبریتی خواستم
که شب را روشن کنم
تا پله‌ها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم، آغاز پیری بود
گفتم دستان‌ات را به من بسپار
... که زمان کهنه شود
و بایستد
دستان‌ات را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد

 
 
 
احمدرضا احمدی
 
 
 
 
 




تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |